ایستگاه
مسافرانی بی مقصد--
وصندلی هایی که از ازل ِ خاطره ام،
جایی نداشتند!
کودکی گرسنه از مادر بوی نان داغ می خواهد...
جوانی،
--دست در زیر چانه --
بر بخار شیشه، نقش تشنگی ماهی را می کشد...
پیرزنی دلخوش، پیاله ای به همسفرش می بخشد در راه
پیاله ای خاموش...
-- وپُر--
از خالی ِ رویا.
من اما...
هنوزایستاده در کنار آخرین ردیف ازخفقان قلبم
فریادی می زنم:
«آقا همین ایستگاه جهان نگه دار...
پیاده می شم!»